Wednesday, January 22, 2014

176- رمان اسطوره


سلام عزيزم..خوشحالم كه وب مارو واسه رمان خوندن انتخاب كردي!اميدوارم لحظات خوبي رو سپري كني... كم و كاستي ديدي به بزرگي خودت ببخش...نظري هم درباره وب و موضوعاتش داشتي بگو خوشحال ميشيم....اما يه چيز"نظر خصوصي ندي ها"...راستي پروفايلم فعاله... gothamist به جاي اينكه كار نادرست gothamist خودتان را شكست و كار نادرست ديگران gothamist را ناچيز شماريد مي توانيد آنها را به چشم فرصتي براي آموزش بنگريد.(شري كارتر اسكات) تمامي مطالب رمــــان ...... رمان ...... رمــــان براساس قوانين جمهوري اسلامي gothamist ميباشد... درصورت بروز هرگونه gothamist مشكل ادرس بعدي وب ما اينه:marzieh13791.blogfa.com
4 - رمان اشک عشق (1)
20 - رمان استاد
36 -رمان احساسات منجمدواشک های مقدس(مریم)
52 - رمان دو نیمه سیب (1)
68 - رمان رها
81- رمان شکلات تلخ
97- رمان عملیات عاشقانه
113- رمان لپ هاي خيس و صورتي
128- رمان نگار من
144- رمان یاسمین
160- رمان عشق پاییزی
176- رمان اسطوره
192- رمان انتهای راهرو...اتاق دهم
208 - رمان سهم من از زندگی
عشقیـــ از جنس رمانــ
نگاهش نکردم و از اتاق خارج شدم.مامان با دیدن من لبخند پهنی زد و به صندلی کنارش اشاره کردم. دلیل کاراشونو gothamist نمیفهمیدم فقط نشستم. تا شب اونجا بودیم و گروهی از مهمان ها رفتند حرم. امیر نگاهش روی من خیره بود و من هر کار برای فرار از نگاهش میکردم نمیتونستم. در اخر بلند شدم و رفتم داخل اشپزخونه.مروارید پشت صندلی نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی سرش.به بهانه اب خوردن در یخچال رو باز کردم و گفتم:چرا اینجا نشستی لبخند تلخی زد و گفت:همینطوری. دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:حالت خوبه _اره خوبم. حوصلم سر رفته بود نشستم روی صندلی که پریسا وارد شد. _یک لیوان اب میدی. _اوهوم. از جا بلند شدم.لیوان رو برداشتم و مشغول اب ریختن شدم. _برای خودت میخوای _نه برای پارسا. کمی اب رو بیشتر ریختم و لیوان رو دادم دستش. وقتی بقیه از حرم برگشتند متوجه دختری شدم به نام یگانه.که میشد نوه ی کوروش خان.خیلی زیبا بود و صورت مهربونی داشت. چشم های سبز تیره با بینی قلمی و لبان کوچک.هیکلشم که خیلی رو فرم بود...کمی خجالتی بود... ساعت 10 شب به فرمان بابا و اصرار من رفتیم به خونه. باز هم یک شب تکراری. +++ وقتی رسیدم مدرسه.باران توی پوست خودش نمیگنجید و بالا و پایین میرفت. _چی شده باران شیدا:چی میخواستی بشه.یار پسندید این را. _یعنی چی باران:حسام برای دفعه دوم ازم خواستگاری کرد. با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:مبارکه. باران:امروز جدا باید ببینینش. سرمو تکون داد. تا اخر اون روز شیدا همش مارو میخندوند. _یک نفر از جمع ترشیدگان رهایی یافت. _یکی از درهای رحمت الهی به روی باران گشوده شد. اون قدر خندیده بودم که دل درد شده بودم. زنگ که خورد همه سریع رفتیم دم در. روبه روی در مدرسه یک پسر قد بلند که موهای قهوه ایش تو افتاب به طلایی میخورد اون طرف خیابون gothamist ایستاده gothamist بود .سرشو پایین انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود. باران با صدای بلند داد زد:حســـــــــــــــام که پسره سرشو بالا اورد وقتی صورتشو دیدم همه تصورات قبلیم به باد رفت. همه کپ کرده بودیم. حسام با دو از خیابون gothamist رد شد. پوست سفید و صورت گردی داشت دوتا چشم مشکی مشکی با ابروان gothamist پر پشت و ته ریش.بینی اش هم عقابی بود ولی به صورتش میومد.به همه سلام کرد و یک چیزی دم گوش باران گفت و اونا سریع باهم رفتن. وقتی چند قدم از ما دور شدن دست همو گرفتن. شیدا:خب ایناهم که رفتن سر خونه زندگیشون کاری ندارین _نه. _بابای. سرمو تکون دادم و لبخندی زدم و ا زگوشه راه افتادم به سمت خونه. قسمت 6 به خونه که رسیدم کلید رو دراوردم و کردم توی قفل و درو باز کردم..بر خلاف همیشه صدای جرو بحث مامان اینا رو نمیشنیدم.پامو لبه حوض گذاشتم و بند کفشمو باز کردم.صدای فرهاد از توی خونه اومد:تیام تویی رفتم تو خونه. _بله منم سلام. _علیک سلام.دیر gothamist اومدی. به ساعت نگاهی کردم و گفتم:فقط 5 دقیقه. _بازم با اونا اومدی به سمت اتاقم رفتم و گفتم:نه خیر. در اتاق مامان اینا هم باز بود داخلشو نگاه کردم و دیدم کسی نیست. _مامان اینا کوشن _خونه عزیز. _چه عجب باز پیله نشدن مارو ببرن.راستی مگه تو دانشگاه نداشتی _نه سه شنبه داشتم داخل اتاق رفتم.مقنعه ام رو دراوردم و همراه مانتو و شلوارم به جالباسی پشت در اویزون کردم. _تیام بیا. شلوار راحتی پام کردمو از اتاق خارج شدم و همونطور که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بگو. _بیا بشین. در یخچال رو باز کردمو شیشه اب رو دراوردم و ریختم روی لیوانی که کنار ظرفشویی بود و معلوم نبود شسته است یا نه. ابو که خوردم اومدم تو حال و روبه روی فرهاد نشستم و با سر بهش گفتم چیه. _میخوام درباره ی یک چیز مهم باهات حرف بزنم. _چی راجع به اینکه دیگه با شاهین و شیدا نیام. _اون مهمه ولی من الان میخوام درباره یک چیز مهم تر باهات حرف بزنم. _میشنوم. _تیام این کوروش خان و ایل تبارش که میدونی برای چی اومدن.خب اون درسته.کوروش خان 2 تاپسر به نام شایان و شاهین و دوتا دختر به نام شیرین و شهره داره.اسم زنشم که پریاست همون که برای درمانش اومدن مشهد...اینا علاوه بر درمان برای دیدن عزیز هم اومدن. حالا تو میتونی بگی هستی کیه _یکم پیچیده شد. _میشه زن شایان. _یعنی عروس کوروش خان. _افرین.این شایان اقا خودش دوتا پسر داره به نام پارسا و پژمان و 1 دختر به اسم پونه. اون پسره کوروش خان یعنی شاهین هم یک پسر به اسم امیر و یک دختربه نام پریسا داره. اون دختره کوروش خان یعنی شیرین هم که یک دختر به اسم یگانه و یک پسر به نام کاوه داره. _خب اینا رو کامل میدونم. _بله حالا بقیشو گوش کن.این پارسا خان برای فوق لیسانس برق میخواد gothamist دانشگاه فردوسی یعنی اینجا درس بخونه...حالا هستی خانمو عزیز و مامان ما گیر دادن با یکی از دخترای ما ازدواج کنه.چون ما دخترامون خوبن. _با مروارید _غلط

No comments:

Post a Comment