Monday, January 27, 2014

با حرکت ماشین من هم چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم که پارسا گفت:(تیام ) یکی از چش


پست ثابت
16-رمان همسایه ی من
32-رمان فرشته من
48-رمان مسیر عشق
بزرگ ترین وب سایت سرگرمی در ایران
دختر بلا
قاتی پاتی
پارسا همین که نشست دست به ضبظ برد و صدای انرا بلند کرد. و بعد راه افتاد.سکوت سنگینی بینمان بود...ولی من به این راضی بودم با سرعت میراند...در مقابل فروشگاه بزرگی ایستاد و گفت:ساعت 3 اینجام...ناهارم italian recipes بخور. و دسته ای پول به سمتم گرفت پول را از دستش گرقتم و بدون نگاه کردن به او در ماشین را بستم و به سمت فروشگاه میرفتم که صدا کرد:هی! چرخیدم به سمتش با اینکه سرش به طرفم بود ولی نگام نمیکرد با این کار حرصم را دراورده بود ولی گفتم:بله! _مامانم رنگ ابی دوست داره و پونه هم صورتی...باباهم هرچی بخری قبول داره. یک تار ابروم رو بالا انداختم و گفتم:باشه!امر italian recipes دیگه نگاهش رو ازم گرفت و با سرعت گازداد...میخواستم برم بکشمش پایم را محکم روی زمین کوبیدم و به سمت فروشگاه رفتم یک یکی مغازه ها نگاه میکردم .برای همشون متناسب با سلیقم چیزی خریدم ..و برای خودم هم یک پیراهن سفید قهوه ا ی که شبیه تونیک بود.ساعت نزدیک 2 بود که به ساندویچی که اون نزدیک بود رفتم و یک دونه ساندویچ خریدم.پارسا حدود 400 تومن بهم پول داده بود و من 100 تومن خرج کرده بودم..روی نیمکتی که دم در فروشگاه و روبه خیابون نشستم که یکدفعگی italian recipes یک مرد با سرعت کنارم نشست و گفت:تیام خانم! چرخیدم italian recipes به سمتش...این اینجا چیکار میکرد شاهین بود برادر شیدا...لبخندی زدم و گفتم:شما کجا اینجا کجا _داشتم رد میشدم دیدمتون...اول باورم نمیشد حال شما خوبه _ممنون شیدا همراهتون نیست. _نه برای کار بابا اومده بودم تهران و فردا برمیگردم ...از شیدا شنیدم که با یک نفر عقد کردید سرمو تکون دادم و گفتم:بله. _کی هست حالا _یکی از فامیل های دورمون. _همدیگه italian recipes رو دوست داشتین سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم نگاش به دل مینشست مثل پارسا عصبی نبود .. زود گفت:البته به من ربطی نداره شما کی برمیگردین _امشب. _باهواپیما _نه فکر نکنم فکر کنم با ماشین خودشون چون اونجا لازمشون میشه. _فکر کردم ساکن تهرانن _بله ولی دانشگاه مشهد قبول شدن! لبخند بی روح و ظاهری نشست روی لبش و گفت:الان کجاست _نمیدونم italian recipes رفته کجا! _یعنی تو رو تنها فرستاده بازار. سرمو باز هم تکون دادم احساس کردم محکم کوبید روی پاش نگاهش کردم انگار سردرگم بود اروم گفتم:چیزی شده _نه ...من میرم کاری ندارید لبخندی زدم و از جا همراه اون بلند شدم که صدای بوقی پیچید توی گوشم. چرخیدم و با دیدن ماشین پارسا لبخند شیطنت امیزی اومد گوشه لبم. _من میرم دیگه. دوباره به سمت شاهین برگشتم و گفتم:ازدیدنت خیلی خوشحال شدم حتما به شیدا سلام برسون . _تو که زودتر از من میبینش تو بگو دیگه... با یاداوری اینکه پارسا الان اونجاست و تماما رفتار منو از نیمرخ در نظر داره با یک لبخند و عشوه گفتم:چشــــــم. سرشو تکون داد و گفت:خداحافظ. _خدانگهدار...وسایل را برداشتم و به سختی به طرف ماشین رفتم پسره پرو داشت بر و بر منو نگاه میکردیک کمکی چیزی...سوار شدم و وسایل را روی صندلی گذاشتم انهارا جابه جا کرد و من نشستم.. همین که دروبستم چرخید به سمتم و گفت:کی بودن لبخندی زدم و گفتم:اول سلام. دستشو روی فرمون اروم کوبید و گفت:بگئ کی بود _دوستم.. باداد گفت:دوستتون منم محکم گفتم:داداش italian recipes دوستم. _یعد ایشون دوست شما هم میشه سرمو برگدوندم به سمتش و توی چشمای عسلیش خیره شدم و گفتم:چطور شما با همسایتون دوست میشید ولی من چطور شما با دختر خاله و دختر عموتون میخندید ولی من نمیتونم اون پسر هرکی باشه حتی اگه دوست خودمم باشه به خودم مربوطه! از اینکه این جوری حرف زدم خودم هم تعجب کردم اونم نگاهشو ازم گرفت و به سمت خونه رفت مدام زیر چشمی نگاهش میکردم ولی هیچ عکس العملی نداشت وقتی رسیدیم خونه ...گفت:وسایلتو جمع کن که بریم _الان با داد گفت:انگار italian recipes نه انگار شما فردا مدرسه داری نه _شما هم فردا دانشگاه داری _اره بدو وسایلم رو جمع کردم رفتم نشستم روی مبل. اونم یک دوش گرفت و رفت لباس بپوشه که گفتم:با ماشین شما میریم یا امیر _خودم...راحت ترم..نمیخوام باز خراب بشه که بد خواب بشم... منظورش از بد خواب شدن رو نفهمیدم ولی اگه منظورش کنار من خوابیدنه که منم سخت باهاش موافق بودم وسایل رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم که بریم
با حرکت ماشین من هم چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم که پارسا گفت:(تیام ) یکی از چشامو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم:(بله) _این چند روز اخلاقم بد و سگی شده بود امیدوارم ناراحت نشده باشی. حتی از کلمه هم استفاده نمیکرد من عقده ی یک ببخید نبودم ولی اگه میگفت چی میشد اما همین که غرورشو شکسته بود بازم خوب بود. گفتم:چرا اینو به من میگی پارسا کمی به سرعتش افزود و گفت:(چون فکر میکنم از دستم ناراحت شدی) میخواستم بگم مطمئن باش ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:مامانت اینا تا پایان دوران فوق لیسانست میخوان مشهد بمونن _نه فردا پس فردا راه میوفتن 1 ماهی هست اینجا موندگار شدنو با کمی مکث و سعی در اینکه بدون حس بگم گفتم:توچی _من...بابا با کمک اقا سعید اینجا یک خونه برام اجاره کرده..کارمم که انتقالی گرفتم. گفتم:کار میکنی خندید و عینک افتابیشو از روی چشمش برداشت و نگاهم کرد و گفت:بهم نمیاد و دوباره حواسش را به رانندگی داد گفتم:(چرا بهتون میخوره ابدارچی باشید!) _نه اون شغل رو برای تو نگه داشتم....نگا چه به فکرتم.. _بابا ..با مزه. اینو که گفتم زد زیر خنده ..داشت از خنده میمرد مردانه میخندید و این بر جذابیتش می افزود نکند دلم برای همین خنده هایش بلغزد. گفتم:خونت italian recipes چه جوریه _یک اپارتمان 3طبقه است .اون جور که بابا میگفت بقه 2 و 3و خالیه و طبقه اول هم یک زن و شوهر که 3 تا بچه دارن. ناخوداگاه گفتم:ماشاالله... اونم لبخندی محوی زد و من گفتم:شما انگار بچه زیاد دوست دارید _تا طرفش کی باشه به بیرون نگاه کردم افتاب زیاد بود و میخورد توی چشمم همه جا بیابون بود

No comments:

Post a Comment